شاید خیلی ها بدونید …
شاید ندونین…..
یه روز یه پسر 19ساله..که خیلیم پاک بوده ساعت دوازده شب…
با موتور توی تهران پارس بوده..
دااشته راه خودشو میرفته،که یهو می بینه یه ماشین با چند پسر دارن دوتا دختر را بزور سوار ماشین می کنند….
تو ذهنش فقط یه چیز اومد …
ناموس
ناموس کشورم ایران ..
میاد پایین …
تنهاست…
درگیر میشه
چند نفر به یه نفر…
توی در گیری دخترا سریع فرار می کنند ودور میشوند..
میمونه علی ونامرد های شهر…
تو توج درگیری بودکه یه چاقو صاف میشینهرو شاهرگ گردنش…
میوفته زمین
پسرادر میرن..
کوچه خلوت،شاهرگ،تنها،دوازده شب
علی تا پنج صبح اونجا می مونه.
پیر هن سفیدش ،سرخ سرخه
مگه انسان چقدر خون داره..
ریش قشنگش هم سرخهکک
سرخ وخیس،اما خدا رحیمه..یکی علی را پیدا می کنه ومیبره بیمارستان ..
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمی کنند
تا اینکه با لا خره یکی قبولش میکنه..
عمل میشه..
زنده می مونه..
اما فقط دوسال بعد اون قضیه
دوسال بازجر…بیمارستان ..خونه..
میمونه تا تعریف کنه چه اتفاقی افتاده.
میگن یکی از آشناها میکشتش یه کوشه ومیگه…
علی ..
اخه به تو چه؟؟؟؟اخه چرا رفتی جلو؟
میدونی چی گفت؟؟
گفت :حاجی فکر کردم دختر شماست ..از ناموس شما دفاع کردم..
جوون پرپرشده مملکتمون ….
علی نوزده ساله به هزارتا آرزو رفت…
رفت که تو خواهرم……………
اگر اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت ..
گفت خدااااااا
من از این گله دارم…داری جوابشو بدی…..؟؟؟