#بهار_به_عطر_شهدا
#خاطرات دوستان
میخوام از اولین بار که رفتم شلمچه بگویم.
سومراهنمایی بودم، اون موقع مناطق هنور کامل پاک سازی نشده بود.
ما رو بردند راهیان نور …
حس وحال عحیبی بود. همه مسیر را گریه می کردیم.
شبی که قرار بود فرداش ما رو ببرند شلمچه ،نیمه شب یکی از بچه ها بیدار شد مثل ابر بهار اشک میریخت، گفتیم چی شده ،چرا این موقع شب داری گریه می کنی؟
گفت بچه ها خواب دیدم، خواب بابام دیدم بهم گفت فردا که بیاین شلمچه باران رحمت خدا رو سرتون میباره و اونجا می فهمید ما روزای بارانی چگونه اینجا سر می کردیم!
آخه ما همه مون بچه های شهدا بودیم. هم درد بودیم و برای اولین بار داشتند ما رو می بردند راهیان نور…
صبح بعد از صبحانه ما رو بردند شلمچه اول هوا آفتابی ، اصلا خبری از باران نبود اما شاید نیم ساعت نشد که رسیده بودیم شلمچه ، یکدفعه طوفان شد، هوا بارانی شد، چه بارانی ….
همگی چادرمان خیس آب شد. آن زمان هنوز یادمان نزده بودند همه جا خاک بود و خاک….
باران که گرفت همه جا گل شد و گل…
خودمون با چادرمان تا زانو رفته بودیم تو گل …
خاکش خیلی نرم بود و ده دقیقه باران شدید کافی بود تا کلا گل بشه.
وقتی سوار اتوبوس شدیم به یاد پدرانمان فقط و فقط اشک می ریختیم. تازه فهمیدیم زندگی در صحرا و میان خاک و گل ها یعنی چی!!!
بعد از آن هر بار که توفیق شد و رفتم شلمچه وجب به وجب خاک اونجا را می بوسیدم واشک می ریختم و با خود زمزمه میکردم
گلی گم کرده ام می بویم او را
به هر گل میرسم می جویم او را
گل من یک نشانی در بدن داشت
همیشه لبخند زیبایی به لب داشت.
آخه پدرم رو همه به شهید پر خنده و شوخ می شناسند من که اصلا ندیدمش
@gadamgadamtabandegi