شش وبیست دقیقه
به ساعت نگاه کردم.شش وبیست دقیقه بود .دوباره خوابیدم .بعد که پا شدم به ساعت نگاه کردم .شش وبیست دقیقه بود .فکر کردم ،هوا که هنوز تاریکه،حتما دفعه ی اول اشتباه دیدم .خوابیدم …..
وقتی پا شدم هوا کاملا روشن بود ،ولی سا عت باز شش وبیست دقیقه بود ….
سراسیمه پا شدم ،باورم نمی شد که ساعت مرده باشد ..
به این کارها عادت نداشت …
من هم توقع نداشتم…
ادم ها هم مثل ساعت ها هستند…
بعضی ها کنارمان هستندمثل ساعت،مرتب وهمیشگی…..
آن قدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی ،بودنشان برایت بی اهمیت می شود ،همین طور بی ادعا می چرخند،بی آنکه بگویند باطریشان دارد تمام می شود …
بعد یک دفعه روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست …
قدر این آدم ها را بدانیم….
قبل از شش وبیست دقیقه…