دلنوشته. زندگي مهدوي
در وادي حضورت
اي آخرين مسافر! قصه آمدنت نسل به نسل همچون دري گرانقدر مي چرخدوهرگز تكراري نمي شودودلم مي خواهد هزاران باربگويندوبشنوم ، آمدنت به با شكوهترين وزيباترين افسانه ها مي ماند، لحظه آمدنت ؛ لحظه اي است كه گذشت وايثاراز واژه فرهنگ زندگي انسان محو شده اند، لحظه اي است كه انسانها نااميد شده اند، لحظه اي است كه مهرباني شكنجه مي شود ، لحظه اي است كه خوبي ها و نيكي ها به فراموشي تبعيد شده اند ، لحظه اي كه از دست هيچ كس كاري ساخته نيست؛ ناگهان از دوردستها ،از تاريكيها واز پشت كوههاي غيبت ، ،روشنايي همه جاي تاريكي را با هاله اي از نور كه از سوي تو ساطع مي شود ،جان ها را مي نوازندو دل ها را به هيجان و شوق مي آورد. مي آيي وزمين كه تا آن موقع همچون كويري خشك ، بي آب وعلف بود ، از صداي نفس هايت تمام گنج ها و ذخايرش را بي پروا وبا شوق و هيجان به مرحله بروز مي رساند گويا تا كنون همه زيبايش را براي اين لحظه ذخيره كرده بود ، ابرها به يمن وجودت ، تمام وجودشان را اشك مي كنند و به پايت مي ريزند.